کاش بدانی دوست داشتنت خورشید نیست که لحظه ای بیاید و لحظه ای برود ماه نیست که یک شب باشد و یک شب نباشد ستاره نیست که شبی پر شور باشد و شبی کم فروغ باران نیست که گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد مثل نفس می ماند همیشه با من است تو می توانی احساست را پنهان ڪنی دلبــر جان مگر نمیدانـے ڪه من همسایه ے دیـوار به دیـوارِ قلبت هستــم بارها شنـیده ام نبضِ تنــدِ هیـجانـش را وقتی ڪه صداے قدمهـایم را میشنود اینکه دلتنگم فدایِ سرت جانِ دل فقط مرا میانِ این مردمِ عاشق کُش که از عشق هیچ نمی دانند تنها مگذار عشق را تو می دانم که می دانی اش دلخوشم به تو به آمدنت به بودن و ماندنت در سایه روشنِ این شب ها و روزها منتظرت می مانم بیا و آرام بغلم کن و بگو دوستت دارم بگذار شرابِ لبهایت لابلای قلبم پاشیده شود اُردیبهشت است و بساطِ دلبری برپاست هوایش بویِ بهشت می دهد هوش از سَر می بَرَد هوسِ عاشقی دارم شادیِ کوچکی می خواهم از جنسِ آمدنت می آیی مانندِ ليلا عاشِقَت شَوم تَمامِ مَن برايِ تو باشد عالَم و آدم را به خاطِرَت بِهَم بِريزم مَجنون من ميشوي نزار قبانی میگه هم میترسم دوستت داشته باشم اونوقت بری و درد بکشم هم میترسم دوستت نداشته باشم، که فرصت عاشق تو بودن از دستم میره و پشیمون میشم حالا تو بگو کیف احبک بلا الم و کیف لااحبک بلا ندم چطور عاشقت باشم و درد نکشم، و چطور عاشقت نباشم و پشیمون نشی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|